حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز
شعري از قيصر امين پور
خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى
شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى
لحظه هاى کاغذى را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانى، زندگى هاى ادارى
آفتاب زرد وغمگین، پله هاى رو به پایین
سقف هاى سرد و سنگین، آسمان هاى اجارى
عصر جدول هاى خالى، پارک هاى این حوالى
پرسه هاى بى خیالى، نیمکت هاى خمارى
رونوشت روزها را روى هم سنجاق کردم:
شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى
روى میز خالى من، صفحه باز حوادث
درستون تسلیت ها، نامى از مایادگارى

امشب در سر شوري دارم امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم باشد رازي با ستارگانم
امشب يک سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
از شـادی پـر گـیرم کـه رسـم بـه فلک سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمان ها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یک سر شوق و شورم از ایـن عــالــم گــویــی دورم
با ماه و پروين سخني گويم از روي مه خود اثري جويم
جان يابم زين شبها مي کاهم از غمهاي
ماه و زهره را به طرب آرم از خود بي خبرم ز شعف دارم
نغمه اي بر لبها نغمه اي بر لبها
امشب یک سر شوق و شورم از ایـن عــالــم گــویــی دورم
امشب در سر شوري دارم امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم باشد رازي با ستارگانم
امشب يک سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
و هجرت باید کرد
و هجرت باید از بیغو له های تنگ، از کاخ ریاکاری
و از شهر پر از دود و پر از غوغای خاموشی
درون گرد و خاک جهل، از دشت فراموشی
و از آلوده هرزآب فساد و خود پرستیها
میان ابرهای تیره غمزا، که نورمهر را
خاموش می سازند . با یستی که :
هجرت کرد.
در آنجائیکه حرف حق نمی گویند،
راه او نمی پویند
از عشق به انسانها نشانی نیست
و حق جویان حقگو را امانی نیست
همه اهل دروغ و مکر و نیرنگند
به ظاهر یار تو اما به پنهان با تو در جنگند
تملق گوی ظالمها، اسیر دست قدرتها
فدای راه شهوتها، همه مظلوم کش
چون گرگ خون آشام بر مردم،
سخن از حق نمی خواهند
اندر گوش دلها، گوئیا سیمان و ساروج است
تلاش مردمان حق ، عبث ماند
و گفتار خدا اندر دل چون سنگ آنان بی اثر باشد
از این آلوده دامن مردمان،
این شهر بی نوروفروغ عشق
بی امید، بی ایمان و بی انصاف
بایستی که هجرت کرد.
چرا بابند عنوانیم؟
چرا در بند خشت و خاک و دکانیم؟
چرا محکوم درد و رنج و حرمانیم؟
اسیر جاه و مال و جامه و نانیم ؟
مگر فرزند هامان را خدایی نیست ؟
مگر مادر، پدر، همسر، رفیق و دوست
یارو آشنا، خواهر، برادر، خویش وهمسایه
حقیقت را نمیخواهند ؟
اگر همگام، هم پیمان و همرزم تو میباشند
تلاشت را مداوم کن . و گرنه ، زین همه پابند
هجرت کن
از این نام و از این عنوان، از این کوی و از این برزن
از این شهرو از این مردم، از این دنیای پر غوغا
ویا از نفس خود، از این وجود خویش، از هستی
از اینهائیکه پا بندند، از اینهائیکه سد راه محبوبند
موانع را ز ره بردار، منیت را رها کن
و خودیت را به دور انداز، بیرون شو زخود
از هر چه جز حق است ،
هجرت کن
به آنجائیکه ره باز است، و جای گفتن راز است.