زندگینامه آیت الله خامنه ای(2)
سفر به کربلا
در این اوان (1325ش) سید علی به سفر کربلا رفت. او همراه خانواده (پدر، مادر، سید محمد و رباب) نخستین سفر طول و دراز دوران کودکی را تجربه کرد. این سفر 6 ماه به درازا کشید. از مشهد تا تهران 3 شبانه روز زمان برد. "پدرم می خواست برود مکه. بنا بود ما را ببرد عتبات، بگذارد، خودش برود مکه و برگردد اما نتوانست گذرنامه اش را درست کند. گذرنامه عتبات را هم نتوانست بگیرد."
سید جواد که نمی خواست دست خالی برگردد، ترجیح داد راه خوزستان در پیش گیرد و معمول سفرهای قاچاق آن دوره، از راه بصره به عتبات برود. به اهواز رفتند، و از آنجا به خرمشهر. سوار بلم های آدم بر شدند و خود را به آن طرف آب رساندند. چند شبی طول کشید تا به بصره برسند. شب ها راه می رفتند و روزها می خوابیدند. بلدچی و بلمچی همراه که قاچاقچیان واردی بودند، منزل به منزل آنان را به بصره رساندند. " شب های سختی گذراندیم... در بصره گمان می کردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته ایم. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند."
قاچاقچی های کار بلد بنا بود خانواده سید جواد را تا نجف همراهی کنند. سوار خودرویی شدند که به ایستگاه قطار برسند. راننده خودرو متوجه شد که ایرانیان همراه غیر قانونی به اینجا آمده اند. خودرو را نگه داشت رفت و با یک شرطه برگشت. خانواده سید جواد لو رفته بود. قاچاقچی های متخصص خیلی زود وارد عمل شدند و با گرم کردن دست پاسبان عرب به قضیه خاتمه دادند. "رفتیم نجف. چند ماهی نجف بودیم. کربلا بودیم. کاظمین و سامرا بودیم...پدرم نتوانست برود مکه. بعد از 6 ماه برگشتیم مشهد."دبستان
علی آقا در 5 سالگی و این بار نیز به همراه سید محمد پا به دبستان گذاشت؛ روزی که خوب بود، بازی داشت. بچه ها بودند و او هم می توانست با همسالان خود در حیاط مدرسه بازی کند و در کلاسی که بزرگ می نمود پای حرف های معلم بنشیدند. نام این دبستان دار التعلیم دیانتی بود و تقریبا یک سال از گشایش آن می گذشت.
با برداشته شدن سد رضا شاه از ایران، خواست ها، مراسم، پوشش، گردهمایی ها و هر آنچه که رنگ و بویی از مذهب و مظاهر دین داشت و در دوره پهلوی اول به محاق دین ستیزی او رفته بود، جاری شد. این جریان چه بسا در مشهد، پررنگ تر بوده باشد. با فروکش کردن هول و ولای حضور نظامیان شووری در شهر، زنان چادری که پس از کشف حجاب، خانه نشین شده بودند، رنگ حرم و خیایان و بازار را دیدند. مراسم و آیین های مذهبی که پیش از آن ممنوع بود، جان گرفت. عزاداری های محرم رونق یافت. گفته می شود بیش از 170 هیئت مذهبی تاسیس شد که میرزا احمد کفایی آنها را سرپرستی می کرد.
دبستان نو تاسیس دارالتعلیم دیانتی در چنین فضایی با تلاش کسانی که از حصار کشیده شده به دور فعالیت های مذهبی در دوره رضا شاه یادهای تلخی داشتند، ساخته شد.
گفته می شود دارالتعلیم دیانتی با همت معنوی حاج شیخ غلام حسین تبریزی و پیگیری های حاج احمد مختار زاده از مریدان خاندان قمی و دیگر کاسبان و خیران بازار سرشور پایه گذاری شد. حاج شیخ غلام حسین، همین که اذان و اقامه را پس از تولد علی آقا در گوش او زمزمه کرده بود، با الگو گرفن از مدارس جامعه تعلیمات اسلامی در صدد گسترش چنین مراکزی در مشهد بود.
در آن زمان، دارالتعلیم دیانتی، تنها مدرسه مذهبی مشهد به شمار می آمد و مدیرش که هم تدریس می کرد و هم نظافت مدرسه را به عهده داشت، مردی نیک نفس، محترم، با جذبه و تا حدی سخت گیر بود.
او اهل کرمان بود و بیشتر کارکنان مدرسه هم کرمانی بودند. عوامل دست اندرکار دبستان شیرازه مدرسه را بر اساس تعالمی اسلامی بستند. برای داشن آموزان نماز جماعت برپا می شد، سر صف آیاتی از قرآن و جملاتی از دعاهای وارده می خواندند.
علی آقا را در کلاس اول و آقا احمد را در کلاس چهارم این مدرسه نام نویسی کردند. کفش
***سفره
و "من شبهایی را از کودکی به یاد می آورم که در منزل شام نداشتیم و مادر با پول خردی که بعضی از وقت ها مادر پدربزرگم به من یا یکی از برادران و خواهرم می داد، قدری کشمش یا شیر می خرید تا با نان بخوریم"
مادر و خواهران بزرگ ملاحظه کودکان را می کردند.با این حال "گاهی اتفاق می افتاد که نفری دو لقمه ...می رسید...باقی را باید با نان و پنیر، چیزی، خودمان را سیر می کردیم...مادرم زن کم توقع و بی اعتنایی به خوراک بود... برایش مهم نبود یک لقمه هم غذا بخورد. اما برای ماها خیلی جوش می زد که بچه هایش...سیر شوند."
***لباس
علی آقا از کودکی قبا می پوشید؛ چیزی شبیه قبا. با همین لباس بازی می کرد، می دوید و راهی مدرسه می شد. او عمامه هم داشت. هوا که گرم بود عمامه نمی گذاشت، اما زمستان ها یا هنگامی که با پدر به مسجد می رفت، عمامه ای که مادرش می پیچید، بر سر می گذاشت. بانو خدیجه در این کار مهارت داشت. این قبا، لباس گشادی بود که تا زیر زانو می رسید و تجزیه شده لباس کهنه پدر یا دیگر پارچه ها بود که مادر می برید و با آن چرخ خیاطی سینگر سیاه رنگ می دوخت.

مرحوم آیت الله نجف آبادی
آقای خامنه ای به یاد می آورد که یک شب زمستانی پدرش از مسجد به خانه بازگشت و به اتاقش نرفت. شاید کرسی اش سرد بود. آمد و لباده اش را درآورد، آویزان کرد. در همین حال گفت که این لباده 20 ساله شد. این لباده 20 ساله، تا 20 سال بعد هم کار کرد. "بعدها آن لباده را مدتی استفاده کردم از این برک های قدیمی کت و کلفت بود...تا این که آن را دادیم به یک کس دیگر و خودمان را از شرش خلاص کردیم...البته اسباب زحمت بود که جلوی بچه ها، یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت نمایی پیدا می کرد...اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت جبران می کردیم؛ نمی گذاشتیم خیلی سخت بگذرد."
همکلاسی ها و بچه محل ها او را آشیخ خردو می زدند.او بیشتر اوقات تحمل می کرد. سر به زیر می انداخت و رد می شد. اما گاهی هم حوصله کودکانه اش سر می رفت. سفره سفید کتاب ها را زمین می گذاشت و ...می زد و می خورد.
قبای سید محمد، سید علی و بعدها سید هادی، اگر سری در باورهای مذهبی پدر داشت، ریشه ای هم به دوران خلع لباس روحانیان، لباس متحدالشکل و تحدیدها و تهدیدهای رضا شاهی دوانده بود. سید جواد دوست نداشت لباس تحمیلی رضا شاه را به تن فرزندان خود کند.
در این اوان (1325ش) سید علی به سفر کربلا رفت. او همراه خانواده (پدر، مادر، سید محمد و رباب) نخستین سفر طول و دراز دوران کودکی را تجربه کرد. این سفر 6 ماه به درازا کشید. از مشهد تا تهران 3 شبانه روز زمان برد. "پدرم می خواست برود مکه. بنا بود ما را ببرد عتبات، بگذارد، خودش برود مکه و برگردد اما نتوانست گذرنامه اش را درست کند. گذرنامه عتبات را هم نتوانست بگیرد."
سید جواد که نمی خواست دست خالی برگردد، ترجیح داد راه خوزستان در پیش گیرد و معمول سفرهای قاچاق آن دوره، از راه بصره به عتبات برود. به اهواز رفتند، و از آنجا به خرمشهر. سوار بلم های آدم بر شدند و خود را به آن طرف آب رساندند. چند شبی طول کشید تا به بصره برسند. شب ها راه می رفتند و روزها می خوابیدند. بلدچی و بلمچی همراه که قاچاقچیان واردی بودند، منزل به منزل آنان را به بصره رساندند. " شب های سختی گذراندیم... در بصره گمان می کردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته ایم. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند."
قاچاقچی های کار بلد بنا بود خانواده سید جواد را تا نجف همراهی کنند. سوار خودرویی شدند که به ایستگاه قطار برسند. راننده خودرو متوجه شد که ایرانیان همراه غیر قانونی به اینجا آمده اند. خودرو را نگه داشت رفت و با یک شرطه برگشت. خانواده سید جواد لو رفته بود. قاچاقچی های متخصص خیلی زود وارد عمل شدند و با گرم کردن دست پاسبان عرب به قضیه خاتمه دادند. "رفتیم نجف. چند ماهی نجف بودیم. کربلا بودیم. کاظمین و سامرا بودیم...پدرم نتوانست برود مکه. بعد از 6 ماه برگشتیم مشهد."دبستان
علی آقا در 5 سالگی و این بار نیز به همراه سید محمد پا به دبستان گذاشت؛ روزی که خوب بود، بازی داشت. بچه ها بودند و او هم می توانست با همسالان خود در حیاط مدرسه بازی کند و در کلاسی که بزرگ می نمود پای حرف های معلم بنشیدند. نام این دبستان دار التعلیم دیانتی بود و تقریبا یک سال از گشایش آن می گذشت.
با برداشته شدن سد رضا شاه از ایران، خواست ها، مراسم، پوشش، گردهمایی ها و هر آنچه که رنگ و بویی از مذهب و مظاهر دین داشت و در دوره پهلوی اول به محاق دین ستیزی او رفته بود، جاری شد. این جریان چه بسا در مشهد، پررنگ تر بوده باشد. با فروکش کردن هول و ولای حضور نظامیان شووری در شهر، زنان چادری که پس از کشف حجاب، خانه نشین شده بودند، رنگ حرم و خیایان و بازار را دیدند. مراسم و آیین های مذهبی که پیش از آن ممنوع بود، جان گرفت. عزاداری های محرم رونق یافت. گفته می شود بیش از 170 هیئت مذهبی تاسیس شد که میرزا احمد کفایی آنها را سرپرستی می کرد.
هر چند این هیئت ها بیش از ظرفیت آن زمان به مسائل سیاسی می پرداختند. و عمدتا برای مبارزه با حزب توده فعال بودند، اما به هر حال وجودشان ناشی از بروز و ظهور تمایلات مذهبی سرکوب شده در دوره رضا شاه بود. انجمن های مذهبی مهم نیز تاسیس شد که در تعمیق و گسترش مذهب و جریان های سیاسی مشهد، در دهه های بعد موثر افتادند. در این بین انجمن پیروان قرآن که به همت علی اصغر عابدزاده ایجاد شد و گسترش یافت، انجمن تبلیغات اسلامی به سر پرستی عطاالله شهاب پور و بالاخره کانون نشر حقایق اسلامی به کوشش محمد تقی شریعتی، با نفوذتر و نامدارتر بودند.
دبستان نو تاسیس دارالتعلیم دیانتی در چنین فضایی با تلاش کسانی که از حصار کشیده شده به دور فعالیت های مذهبی در دوره رضا شاه یادهای تلخی داشتند، ساخته شد.
گفته می شود دارالتعلیم دیانتی با همت معنوی حاج شیخ غلام حسین تبریزی و پیگیری های حاج احمد مختار زاده از مریدان خاندان قمی و دیگر کاسبان و خیران بازار سرشور پایه گذاری شد. حاج شیخ غلام حسین، همین که اذان و اقامه را پس از تولد علی آقا در گوش او زمزمه کرده بود، با الگو گرفن از مدارس جامعه تعلیمات اسلامی در صدد گسترش چنین مراکزی در مشهد بود.
در آن زمان، دارالتعلیم دیانتی، تنها مدرسه مذهبی مشهد به شمار می آمد و مدیرش که هم تدریس می کرد و هم نظافت مدرسه را به عهده داشت، مردی نیک نفس، محترم، با جذبه و تا حدی سخت گیر بود.
او اهل کرمان بود و بیشتر کارکنان مدرسه هم کرمانی بودند. عوامل دست اندرکار دبستان شیرازه مدرسه را بر اساس تعالمی اسلامی بستند. برای داشن آموزان نماز جماعت برپا می شد، سر صف آیاتی از قرآن و جملاتی از دعاهای وارده می خواندند.
آموزش های دینی توام با دیگر درس ها به شاگردان آموزش داده می شد. بخش هایی از "حلیه المتقین" و "حساب سیاق" و "نصاب الصبیان" هم در میان دیگر دروس جایی برای خود داشتند. مکان این مدرسه در اصل حسینیه قائنی ها بود. در شبستان اصلی آن میز و نیمکت چیده بودند و تبدیل به یک کلاس بزرگ شده بود. دارالتعلیم دیانتی با 3 کلاس، دوره 6 ساله ابتدایی را آموزش می داد. اغلب علما و کسانی که مایل بودند فرزندانشان با آمورش های مذهبی پرورش یابند، پسرانشان را در این مدرسه نام نویسی کردند.
علی آقا را در کلاس اول و آقا احمد را در کلاس چهارم این مدرسه نام نویسی کردند. کفش
سید علی هر روز پس کوچه های خانه تا مدرسه دیانتی را که در بازار سرشور بود، با علاقه می رفت و باز می گشت. او دستمالی را با خود تاب می داد که دفتر و کتابش در آن پیچیده شده بود. کفش هایش یارای جنب و جوش او را نداشتند. کفش او در تابستان ها گیوه و در زمستان میرزایی بود؛ پاپوش طلبه ها و روحانیون آن زمان؛ کفش هایی ساده، ارزان و بی بند. پدر کفش بند دار نمی خرید. "آرزوی کفش بند دار به دلمان بود، تا الان هم کفش بند دار نپوشیده ام. یعنی این آرزو بروارده نشد."
نداری پدر که ریشه در زندگی زاهدانه و گوشه گیرانه داشت، نمی گذاشت برخی خواست های بچه ها، حتی در خرید کفش بر مدار میل کودکانه آنها بگردد. سلیقه خاص پدر را هم باید به نداری افزود. زندگی سید علی و خانواده به سختی می گذشت و اگر کفش ارزان هم خریداری می شد، پیش درآمدی در گریه بچه ها داشت. "یادم هست یک بار کفش میرزایی خریده بود که تنگ بود و دیگر قادر نبود عوض کند یا کفش دیگری بخرد. گفتند کفش ها را می شکافیم و اندازه می کنیم و بعد بند می گذاریم. از این که کفش بند دار خواهم داشت خیلی خوشحال بودم، ولی وقتی شکافتند و بند گذاشتند، خیلی زشت شد و چه قدر غصه خوردم، ولی چاره دیگری نداشتم."
***سفره
و "من شبهایی را از کودکی به یاد می آورم که در منزل شام نداشتیم و مادر با پول خردی که بعضی از وقت ها مادر پدربزرگم به من یا یکی از برادران و خواهرم می داد، قدری کشمش یا شیر می خرید تا با نان بخوریم"
روزهای جمعه علی آقا، محمد آقا و رباب به خانه پدربرزرگشان می رفتند. بی بی، مادر حاج سید هاشم، به این کودکان عشق می ورزید، چون به خدیجه، مادرشان محبت بی پایان داشت. بی بی مهر ورزی را با گذاشتن یک ریال، 30 شاهی، 10 شاهی، به کف دستهای کوچک فرزندان خدیجه کامل می کرد. "بارها اتفاق می افتاد که وقتی برگشته بودیم خانه مادرم پول های مارا گرفته بود و کشمش خریده بود و شب نان و کشمش می خوردیم. یا گاهی آن پول ها را می گرفت و شیر می خرید، نان و شیر می خوردیم...خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که ما شام شب نداشتیم."
اوضاع که عادی می شد، شبهای جمعه برنج دم می کردند. و این پلو، موضوع مهم و جالبی در جدول غذایی این خانواده بود. و باز در این اوضاع، آبگوشتی که با 5 سیر گوشت عمل می امد، قوت غالب به شمار می رفت. سهمی از این غذای کهن در کاسه چینی جای می گرفت و در طبقه بالا جلوی پدر گذاشته می شد. سهم دیگر درون کاسه مسی ریخته می شد و خیلی زود رفت و آمد هفت دست، هفت نفری که دور ان نشسته بودند، خالی می شد.
مادر و خواهران بزرگ ملاحظه کودکان را می کردند.با این حال "گاهی اتفاق می افتاد که نفری دو لقمه ...می رسید...باقی را باید با نان و پنیر، چیزی، خودمان را سیر می کردیم...مادرم زن کم توقع و بی اعتنایی به خوراک بود... برایش مهم نبود یک لقمه هم غذا بخورد. اما برای ماها خیلی جوش می زد که بچه هایش...سیر شوند."
***لباس
علی آقا از کودکی قبا می پوشید؛ چیزی شبیه قبا. با همین لباس بازی می کرد، می دوید و راهی مدرسه می شد. او عمامه هم داشت. هوا که گرم بود عمامه نمی گذاشت، اما زمستان ها یا هنگامی که با پدر به مسجد می رفت، عمامه ای که مادرش می پیچید، بر سر می گذاشت. بانو خدیجه در این کار مهارت داشت. این قبا، لباس گشادی بود که تا زیر زانو می رسید و تجزیه شده لباس کهنه پدر یا دیگر پارچه ها بود که مادر می برید و با آن چرخ خیاطی سینگر سیاه رنگ می دوخت.

مرحوم آیت الله نجف آبادی
پدر چند قبای برک وصله پینه شده داشت. یکی دامنش، یکی آستین و سرشانه اش بازسازی شده بود. پدر این ها را می پوشید و عقیده داشت قبا بایستی کثیف یا پاره نباشد. پوشیدن قبای وصله دار عیب نیست. همین قباها بالاپوش های آتی پسران سید جواد بود. "اما پدرم عباهای خوب می پوشید. تا یادم هست...زمستان عباهای نایینی و تابستان عباهای خاشیه خوب می پوشید...مقید بود خوب بپوشد."
آقای خامنه ای به یاد می آورد که یک شب زمستانی پدرش از مسجد به خانه بازگشت و به اتاقش نرفت. شاید کرسی اش سرد بود. آمد و لباده اش را درآورد، آویزان کرد. در همین حال گفت که این لباده 20 ساله شد. این لباده 20 ساله، تا 20 سال بعد هم کار کرد. "بعدها آن لباده را مدتی استفاده کردم از این برک های قدیمی کت و کلفت بود...تا این که آن را دادیم به یک کس دیگر و خودمان را از شرش خلاص کردیم...البته اسباب زحمت بود که جلوی بچه ها، یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت نمایی پیدا می کرد...اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت جبران می کردیم؛ نمی گذاشتیم خیلی سخت بگذرد."
همکلاسی ها و بچه محل ها او را آشیخ خردو می زدند.او بیشتر اوقات تحمل می کرد. سر به زیر می انداخت و رد می شد. اما گاهی هم حوصله کودکانه اش سر می رفت. سفره سفید کتاب ها را زمین می گذاشت و ...می زد و می خورد.
قبای سید محمد، سید علی و بعدها سید هادی، اگر سری در باورهای مذهبی پدر داشت، ریشه ای هم به دوران خلع لباس روحانیان، لباس متحدالشکل و تحدیدها و تهدیدهای رضا شاهی دوانده بود. سید جواد دوست نداشت لباس تحمیلی رضا شاه را به تن فرزندان خود کند.
+ نوشته شده در جمعه سوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 12:31 توسط رضا
|