معرفت اسلامی
معرفت شناسى اسلام بر اين باور است كه تحصيل معرفت به معناى باور صادق مدلل امكان پذير است. اين يعنى چه؟ يعنى اولاً، واقعيتى خارج از ذهن ما وجود دارد؛ ثانياً، معرفت و شناخت مطابق با واقع ممكن است؛ يعنى مى توانيم بگوييم معرفت ما صادق است (يعنى مطابق با واقع است) يا كاذب است (يعنى مطابق با واقع نيست). به عبارت ديگر ما در بحث معرفت شناسى اسلام، رئاليسم و واقع گرايى را مى پذيريم نه ايدئاليسم را؛ اين را هم قبول داريم كه معرفت مطابق با واقع ممكن است؛ يعنى در بحث صدق، معتقد به نظريه ى انسجام گرايى، پراگماتيسم و سودگرايى و فايده گرايى نيستيم، بلكه معتقديم كه اگر شناخت مطابق با واقع بود درست، صادق و حق است و اگر مطابق با واقع نبود كاذب است؛ ثالثاً، ما مى توانيم اين معرفت مطابق با واقع را مدلل كنيم؛ يعنى معرفت مطابق با واقع، استدلال پذير است. اگر از ما سؤال شود، از كجا مى گوييد كه اين معرفت مطابق با واقع است؟ گوييم ما روش و راهى داريم. روش ما همان روش مبناگرايى است؛ يعنى معتقديم اگر شناخت و معرفت ما از سنخ علم حضورى باشد در علم حضورى بين عالم و معلوم واسطه اى وجود ندارد خطا ناپذير و مطابق با واقع است؛ مثل اين كه اگر شما حقيقتِ ترس نه تصورش را درك كنيد و واقعاً بترسيد، علم حضورى به ترس داريد؛ اگر كسى علم حضورى به يك حقيقت داشت اين خطاپذير نيست و هميشه درست است.
اما بعضى معرفت هاى ما علم حصولى اند، يعنى بين شخص عالم و معلوم خارجى يك صورت ذهنى وجود دارد. اين صورت ذهنى ممكن است مطابق با واقع باشد و ممكن است نباشد. ممكن است تصوير شما با واقعيت تطابق داشته باشد و ممكن است تطابق نداشته باشد. خوب، از كجا بفهميم علم حصولى ما درست است يا غلط؟ روش اين است كه ما بگوييم علوم حصولى به دو دسته تقسيم مى شوند:
1. علوم حصولى بديهى؛ 2. علوم حصولى نظرى.
اگر بتوانيم معلوماتى كه هنوز براى ما مجهول اند و نظريه اند را به بديهيات مستند كنيم آن نظرى هم معلوم مى شود. ريشه ى همه ى بديهيات نيز يك اصل و قضيه است و آن اصل استحاله ى اجتماع نقيضين است؛ چون ما قبول داريم كه اجتماع نقيضين و دور و تسلسل محال است و اصل عليت ضرورت دارد. تمام معرفت ها از اين بديهيات به دست مى آيد و احدى نمى تواند بگويد اجتماع نقيضين ممكن است. اگر كسى بگويد كه من اجتماع نقيضين را محال نمى دانم چه اشكالى پيش مى آيد؟ اين يك گفته اى است كه گوينده ى آن نيز اعتقاد ندارد؛ زيرا وقتى مى گويد اجتماع نقيضين محال نيست، اگر به گوينده، گفته شود كه چه اشكالى دارد كه هم محال باشد و هم محال نباشد، نمى پذيرد؛ چون اجتماع نقيضين را محال مى داند.
پس ما يك اصل بديهى به نام «اجتماع نقيضين محال است» داريم كه با آن مى توانيم معرفت هاى ديگر و يقينى بودن و صادق بودن آنها را به دست آوريم.
پس روشن است كه: 1. از نظر اسلام واقعيت وجود دارد 2. مى توان به شناخت مطابق با واقع رسيد 3. مى توانيم اين معرفت مطابق با واقع را با علم حضورى و يا بديهياتى كه در علم حصولى اند مدلل و مستدل كرد. پس از نظر معرفت شناسى اسلامى، ما روش تجربى را قبول داريم؛ چون روش تجربى مى تواند مستند به بديهيات شود. روش عقلى را قبول داريم؛ چون روش عقلى مبتنى بر همين بديهيات عقلى است كه اصل استحاله ى اجتماع نقيضين اساس همه ى آن هاست. روش وحى را هم به عنوان يك روش معرفت زا قبول نمى توانند كل جامعه ى هستى را براى ما بشناسانند، بلكه به يك ابزار و منبع معرفتى ديگرى به نام وحى نياز داريم. از نظر معرفت شناسى اسلامى، ابزار و منبع معرفت، حس و عقل و شهود و وحى است. البته اين ادعا را بايد در جاى خودش به تفصيل بحث و اثبات نمود.
معرفت شناسى مدرنيسم
مدرنيسم فرزند رنسانس است؛ يعنى بعد از رنسانس، مدرنيسم شكل گرفت و تا فاصله ى بين جنگ جهانى اول تا جنگ جهانى دوم ادامه پيدا كرد. البته الآن هم ادامه دارد، ولى از آن جا به بعد يعنى فاصله ى بين 1918 كه پايان جنگ جهانى اول است تا 1940 كه آغاز جنگ جهانى دوم است يك مكتب ديگرى به نام پست مدرنيسم نيز به وجود آمد. تقريباً با آغاز جنگ جهانى دوم كم كم پست مدرنيسم به عنوان يك مكتب مطرح شد. پس مدرنيسم يك مكتبى در فاصله ى حدود چهارصد سال است. ما اگر بخواهيم مبانى معرفت شناسى مدرنيسم را بشناسيم بايد اين چهارصد سال را مطالعه كنيم. نكته قابل توجه اين كه در اين فاصله ى چهار صد سال با يك مكتب فلسفى روبه رو نيستيم، بلكه مكتب هاى گوناگونى وجود دارد؛ براى نمونه:
1. مكتب عقل گرايى (ناسيوناليسم) 2. مكتب تجربه گرايى (مكتب امپريسم) 3. مكتب فلسفه ى استعلايى كانت 4. مكتب نسبى گرايى كه تقريباً اين مكتب با «ماركس» و «فوئر باخ» و «فرويد» شكل گرفت.
حال بايد ديد كه معرفت شناسى اين چهار مكتب چيست؟ آيا با معرفت شناسى اسلام جمع مى شود يا نه؟
مكتب عقل گرايى
عقل گرايان كسانى بودند كه پس از رنسانس مطرح شدند، اولين شخصيت اين طايفه ى عقل گرا، دكارت است، سپس اين مكتب توسط افرادى مثل اسپينوزا، لايب نيتز رواج پيدا كرد. اين مدل عقل گرايى معتقد است كه واقعيتى در خارج وجود دارد و مى توان به شناخت مطابق با واقع هم دسترسى پيدا كرد كه تا اين جا با معرفت شناسى اسلامى تفاوتى ندارد. معمولاً عقل گرايان غربى روش تجربى را قبول ندارند. آن ها قايل اند كه روش تجربى، ارزش معرفتى ندارد و فقط مشكل عملى ما را حل مى كند؛ اما نمى توان گفت كه اين قضيه ى حسى و تجربى، مطابق با واقع است. اين عقل گرايان مثل دكارت و غيره... با كشف، شهود عرفانى و وحى نيز مخالف نيستند، هر چند اظهار نظر خاصى هم نداشتند، اما چندان تعارضى هم ندارند؛ لكن اين عقل گرايى در قرن هجدهم با يك نهضتى به نام نهضت روشن گرى روبه رو شد. اين نهضت معتقد بود كه عقل ما كافى است و با آن مى توان تمام نيازهاى بشر را حل نمود. بعدها نيز مكتبى به نام دئيسم يا الهيات طبيعى ظاهر گشت. بنابر اين رويكرد، نيازى به دريافت دين از طريق وحى نيست و حتى نيازهاى دينى مان را هم از عقل مى گيريم. عقل گرايى قرن هجدهم، وحى را به حاشيه مى راند؛ شهود عرفانى را نيز قبول ندارد. فقط عقل استدلال گر منطقى را مى پذيرد. پس آغاز عقل گرايى در غرب، معرفت شناسى اى داشت كه با معرفت شناسى اسلامى تعارض نداشت، ولى در ادامه به تعارض كشيده شد.
مكتب تجربه گرايى
افرادى به نام تجربه گرايان (امپريست ها) اين رويكرد را بعد از رنسانس مطرح كردند. كسانى مثل فرانسيس بيكن و جان لاك معتقد بودند كه با روش تجربى مى توان تمام نيازهاى بشر را تأمين كرد؛ و آن بر ساير روش هاى معرفت شناختى تقدم دارد؛ بنابراين، ما مواد خام تجربى و استقرايى را از روش تجربى دريافت كرده، سپس با منطق صورت، نتايج جديدى را استنتاج مى كنيم. خلاصه اين كه مواد و اطلاعات اوليه و آن ديتاهاى خودمان را فقط بايد از روش استقرايى و تجربى أخذ كنيم.
روش تجربى و استقرايى در واقع روشى بود كه از زمان بيكن شروع شد، اما در آغاز كار امپريست ها چندان تعارضى با وحى نداشتند، ولى در نيمه ى دوم قرن هجدهم، هيوم، تجربه گراى انگليسى كاملاً با روش عقلى و وحيانى تعارض پيدا مى كند؛ حتى بعداً روش تجربى را نيز كارآمد ندانست. هيوم، علاوه بر زوال دين، علم را نيز به شكاكيت كشاند؛ لذا يك شكاكيت مدرنى توسط او مطرح شد.
تجربه گرايى كه بعد از رنسانس توسط بيكن و جان لاك شروع شد در آغاز با معرفت شناسى اسلام تعارض نداشت، بلكه بعداً كم كم به شكاكيت و تعارض با معرفت شناسى اسلامى سوق پيدا كرد.
مكتب فلسفه ى استعلايى كانت
در همان نيمه ى دوم قرن هجدهم با فلسفه ى ديگرى به نام فلسفه ى استعلايى كانت روبه رو مى شويم. گرچه كانت معتقد بود كه ما گزاره هاى ماقبل تجربه داريم و اصل عليت را مى پذيريم و با عقل نيز مى توانيم به معرفت هايى برسيم، ولى ايشان يك نظام فكرى اى را ارائه كرد و قايل شد كه درست است كه ما معرفت هاى ماقبل تجربه هم داريم، معرفت فقط زاييده ى تجربه نيست كه از اين جهت با هيوم و تجربه گرايان و امپريست ها مخالفت كرد سپس گفت: واقعيت خارجى را قبول داريم، ولى معرفت ما فقط زاييده ى خارج نيست. ذهن ما آدم ها يك قالب هايى از پيش ساخته است؛ به تعبير خود ايشان، مقولات دوازده گانه اى دارد، ما اين مواد را از خارج مى گيريم، و از كانال زمان و مكان عبور مى كند سپس وارد قالب هاى ذهنى مى شوند. اين قالب هاى ذهنى به اين مواد خام شكل مى دهند، بعد معرفت به وجود مى آيد؛ يعنى معرفت، حقيقتى است كه زاييده ى قالب هاى ذهنى و مواد برگرفته از خارج است؛ مثلاً فرض كنيد اين گلى كه در خارج است يك مواد اوليه اى را به ما داده است بعد در قالب هاى ذهنى مى رود، قالب هاى ذهنى روى آن ها تصرف مى كنند، يك معرفت به وجود مى آيد. خوب ممكن است كسى در اين جا بگويد پس ديگر نمى توان گفت كه ذهن ما آيينه ى واقع نماى خارج است و عين خارج را به ما نشان مى دهد. كانت هم همين را مى گويد. او قايل است ما اصلاً نمى توانيم با ذهنمان به واقعيت خارجى، همان گونه كه است، شناخت پيدا كنيم.
بايد توجه داشت كه كانت نسبى گرا نيست؛ چون مى گويد همه ى ما آدم ها قالب هاى ذهنى يكسانى داريم و مثل هم مى انديشيم. پس چرا همه انسانها، آن شىء را ليوان، اين شىء را گُل و شىء ديگر را زرد مى بينند؟ چون قالب هاى ذهن ما همه يكسان است، بنابراين مثل هم مى بينيم؛ اما خيال نكنيد كه شناخت شما مطابق با واقع است. از اين جا راه براى مكتب چهارم كه مكتب نسبى گرايى است باز مى شود.
مكتب نسبى گرايى
نسبى گرايان قايل شدند كه اصولاً معرفت هاى ما معلل اند نه مدلل؛ يعنى چنين نيست كه ما با استدلال به شناخت برسيم؛ علت ها و عوامل خارجى منشأ پيدايش معرفت مى شوند. در اين باب نيز فيلسوفان غربى ايده هاى مختلفى دارند؛ عمدتاً اين زمينه ها هم از قرن نوزدهم شروع شد، يعنى بعد از كانت مثلاً ماركس معتقد است كه معرفت تحت تأثير منافع طبقاتى و ابزار توليد اقتصادى است. فرويد معتقد است كه ما يك ساحت هاى روانى ناخودآگاه داريم كه حجم گسترده اى از روان ما را شكل مى دهد و بر عقايد و انديشه ها و افكار ما تأثير مى گذارد؛ يعنى افكار و معرفت هاى ما زاييده ى آن بُعد ضمير ناخودآگاه ماست؛ و از نظر نيچه و فوكو معرفت، زاييده ى قدرت است.
پس نسبى گراها معتقدند كه معرفت، معيار و ضابطه ندارد و استدلال پذير نيست، بلكه علت پذير است نه دليل پذير. به همين سبب در قرن بيستم، در آغاز جنگ جهانى دوم، پست مدرنيسم به وجود مى آيد. پست مدرنيسم بستر و زمينه ى اصلى است كه زمينه ى معرفت شناسى است و از قرن نوزدهم توسط ماركس و فرويد و نيچه شروع شد.
پس اگر سؤال شود كه معرفت شناسى مدرنيسم چه عقيده اى دارد، بايد گفت، اين سؤال مبهم است. آيا مراد شما معرفت شناسى مدرنيسم عقل گرايان است، يا معرفت شناسى مدرنيسم تجربه گرايان، يا معرفت شناسى مدرنيسمى كه از فلسفه ى كانت تبعيت كرده است، يا از نسبى گرايى؟ هر كدام از اين ها يك ديدگاه خاصى دارند و روشن شد كه معرفت شناسى مدرنيسمى كه از نسبى گرايى نشأت گرفته، با معرفت شناسى اسلام سازگارى ندارد؛ چون اسلام معتقد به معيار معرفت است؛ و نيز با فلسفه ى استعلايى كانت هم سازگارى ندارد؛ زيرا معتقد است واقعيتى هست و مى توانيم واقعيت را آن گونه كه هست بشناسيم؛ هم چنين با عقل گرايى و تجربه گرايى افراطى در غرب هم همخوانى ندارد.
پس معرفت شناسى اسلام معتقد است كه ابزار و منبع معرفت، حس و تجربه، عقل، شهود عرفانى و وحى است؛ ولى معرفت شناسى مدرنيسم عمدتاً از رنسانس به بعد هر چه جلوتر مى رويم در همان آغاز راه، وحى و شهود را كنار مى گذارند و عقل و تجربه را هم تا حد نسبى گرايى پيش مى برند. خوب با اين معنا، معرفت شناسى اسلام با معرفت شناسى مدرنيسم سازگارى ندارد. مدرنيست ها معتقدند كه چه در عرضه ى طبيعيات و چه در عرصه ى انسان ما چاره اى جز اين نداريم كه از خرد استقرايى استفاده كنيم و توجه انحصارى به علوم تجربى داشته باشيم؛ لذا مى گويند علوم تجربى به دو دسته ى علوم طبيعى و علوم انسانى تقسيم مى شوند. علوم انسانى تجربى مثل: اقتصاد، سياست، حقوق و مديريت. علوم طبيعى نيز مثل: زيست شناسى، فيزيك، شيمى و... اين ها هم تجربى اند.
خيال نشود اگر اين ها از روش تجربى استفاده مى كنند از آن باب است كه براى آن روش تجربى ارزش معرفتى قايل اند، نه حتى اين اواخر روش تجربى به نسبى گرا سوق مى يابد، ولى مى گويند ما عملاً چاره اى جز اين نداريم و لذا اين پديده هاى مشهود را با روش تجربى مطالعه مى كنيم تا بتوانيم در عرصه ى عمل نسبت به پديده هاى نامشهود تجربى يك طرح و برنامه و آينده نگرى داشته باشيم تا اين عالم طبيعت را مهار كنيم؛ يعنى در واقع اگر از روش تجربى استفاده مى كنيم به عنوان يك ابزار عملى مهار عالم طبيعت است، نه به عنوان يك ابزارى كه براى آن ارزش معرفت شناختى قايليم. سخن مدرنيست ها اين است كه، مى خواهم طبيعت را مهار كنم تا به تكنولوژى، صنعت و رفاه بيش تر دنيا دست پيدا كنم و جامعه را به پيشرفت سوق بدهم. البته پست مدرن ها بعداً اين لوازم را نقد كردند و گفتند اين شعار مدرنيسم كه مدعى بود مى توان با روش تجربى، جامعه را به پيشرفت و رفاه رساند با جنگ جهانى اول و دوم خودش را مورد نقد قرار داد و نشان داد كه مدرنيسم با چنين وضعى، منشأ جنگ، ستيز، آدم كشى، خونريزى و... هم هست. پس بى خود مى گويد من مى توانم پيشرفت را فراهم آورم. از اين راه پست مدرنيسم به وجود آمد.
پس اُمانيسم، سكولاريسم، فرد گرايى يا جمع گرايى، دموكراسى و ليبرال، اخلاق سوداگرايانه، تعبد ستيزى و... كه از اركان مدرنيسم به شمار مى آيند، از اين مبناى معرفت شناسى سرچشمه گرفته اند. وقتى مدرنيسم به وحى و كشف و شهود عرفانى معتقد نباشد، به عقل و تجربه هم در حد نسبى گرايى ايمان مى آورد؛ روشن و طبيعى است كه چنين مكتبى طرفدار رابطه ى دين و سياست، دين و اقتصاد و مانند اين ها نمى باشد و از سكولاريزم دفاع مى كند. به جاى خدا محورى، انسان محورى و اومانيسم را جايگزين مى كند، يا دموكراسى ليبرال و... را مى پذيرد.